بي‌درم باش، ارت سرد نيست

شاعر : اوحدي مراغه اي

کاولين گام عاشقان اينستبي‌درم باش، ارت سرد نيست
غول راهند و غل گردن تواين ده و باغ و بچه وزن تو
داشت چون بد بود، نداشته بهغل و غولي چنين گذاشته به
پاک دارش،که خلوت شاهستدل که وحدت سراي اين راهست
مرغ ديني، هواي دانه مکنروي دل جز در آن يگانه مکن
انجم و آسمان بکار توانددر و ديوار در شمار تواند
که: به دنيا چنين مشو غرهبا تو گويا زبان هر ذره
ملک دنيا به کاردان بگذارملک دين را تو راست ميکن کار
ازل اندر ابد زن و رستيچند ازين نيستي و اين هستي؟
آتشي در فگن به بيشه‌ي خودعاشقي، هم به تاب تيشه‌ي خود
چون روي در سراچه‌ي لاريب؟خرد را فسار و سوزن اندر جيب
از تو تا دوست راه بسيارستتا ترا از تو شيشه در بارست
که درين بحر غوطه داند خوردآشنايي طلب، ز دنيا فرد
ميل داري به بت‌پرستي خودتا تو داري خبر ز هستي خود
زان به ظلمت فروشدستي دورديده بازت نشد به عالم نور
زان به ظلمت فرو نشستي و عيبديده بازت نشد به عالم غيب
با خر و بار چون توان رفتن؟ره که بايد به پاي جان رفتن
که در سنگ و خاک آب کنيتو دل خود چو ده خراب کني
وندرو زر منه، که زر گندستخانه را در مکن، که در بندست
کي خورد جيفه جز سگ و کفتارنام زر چيست؟ جيفه‌ي مردار
رخت اگر نيست خانه در چکند؟بخت اگر نيست خواجه زر چکند؟
سينه از خواستن سياه شودمرد از آراستن تباه شود
ولي‌الله بار و خر چکند؟عارف کردگار زر چکند؟
به فضولان ده رها کردممن ده خويش پربها کردم
که ز بند جهان نگشت آزاددر جهان داد بندگيش نداد
ملک ناسوت را بناس بهلتو ز لاهوتي، اي الهي دل
برهان خويش را، که باز رهيتا کي اين سنقر و اياز رهي؟
مور او کي به دانه پردازد؟مرغ او آشيانه کي سازد؟
عشوه در بار ما نمي‌گنجدغير در غار ما نمي‌گنجد
نه مقام خسان و ننگانستغار ما منزل پلنگانست
چون توان آگنيدنش در کنج؟آنکه اندر جهان ندارد گنج
به رياضت درين رياض رسندتشنگان اندرين حياض رسند
سالکان را به راستي رهبرعزلت و جوع بود و صمت و سهر
حالت فقر و حيلت ابدالاين چهارند در طريق کمال